هر چه کـُنی بُکـُن مکـُن تـَرک من ای نگار من
هرچه بَری ببَر مبر سنـگدلی بکـار من
هرچه هِلی بهـِل مهل پرده به روی چون قمـر
هرچه دَری بدَر مدر پرده ی اعتبار من
هرچه کِـشی بکـِش مکش باده به بزم مدعی
هرچه خوری بخورمخورخون من ای نگارمن
هرچه دِهی بده مده زلف به باد ای صنم
هرچه نهی بـنه منـه پای به رهگـذار من
هرچه کـُشی بـِکـُش مکـُش صیدحرم که نیست خوش
هرچه شَوی بشو مَشو تشنه ی خون زار من
هرچه بُری ببُر مبر رشته ی الفت مـرا
هرچه کـَنی بکـَن مکـن خانه ی اختیـار من
هرچه رَوی برومرو راه خلاف دوستی
هرچه زنـی بزن مزن طعنه به روزگـار من
شوریده شیرازی
من کلا از شعرهای پروین زیاد لذت نمی برم ولی این شعرش واقعا شاهکار است:
محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی
گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست
گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم
گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی از کجا درخانه خمّار نیست؟
گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب
گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست
گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان
گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست
گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه
گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست
گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را
گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست
شعر از پروین اعتصامی
ایکاش مارا رخصت زیر و بمی بود
چون به نی شرح عشقبازیمان دمی بود
این نی عجب شیرین زبانی یاددارد
تقریر اسرار نهانی یاددارد
در غصه هایش قصه پنهان بسی هست
در دمدمه ی او عطر دمهای کسی هست
زان خم به عیاری چشیدن می تواند
چون ذوق می دارد کشیدن می تواند
خود معرفت موقوف پیمانه است گویی
وین خاکدان بیغوله میخانه است گویی
تقدیر میخانه است با مطرب تنیدن
از نای شکّر جستن و از دف شنیدن
وان نای را دم می دهد مطرب که هستم
وز شور خود بر دف زند سیلی که هستم
لکن مرا استاد نایی دف تراشید
نی را نوازش کرد و من را دل خراشید
زان زخم ها رنگ فراموشی است با من
در نغمه ام جاوید و خاموشی است با من
شعر از علی معلم
شبی در خرقه رندآسا گذرکردم به میخانه
ز عشرت می پرستان را منور بود کاشانه
زخلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه
چو ساقی در شراب آمد بنوشانوش در مجلس
بنافرزانگی گفتند اول مرد فرزانه
بتندی گفتم آری من شراب از مجلسی خوردم
که مه پیرامن شمعش نیارد بوی پروانه
دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیدست او
بگوش همتش دیگر کی آید شعر و افسانه؟
گمان بردم که طفلانند و ز پیری سخن گفتم
مرا پیری خراباتی جوابی داد مردانه
که نور عالم علوی فرا هر روزنی تابد
تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه
کسی کامد در این خلوت بیکرنگی هویدا شد
چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه
گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه
سعدی
از این شعر مولوی خیلی لذت می برم:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نخورده، باده شان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلا ای شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنونِ خویش
ساعتی میزانِ آنی ،ساعتی موزونِ این !
بعد از این میزانِ خود شو،تا شوی موزونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش چونی؟ جوابم داد بر قانونِ خویش !
گفت بودم اندر این
دریا غذای ماهی ای
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذاالنّونِ خویش
باده غمگینان خورند و ما زِ مِی خوشدلتریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید شد در خونِ خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره گلگون خویش
من نِیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مُردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد زَ افسون خویش
دی مُنجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ، ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش
آره دیگه... لیک از ماه روز افزون خویش