من شاید بیشتر از 4-5 نسخه مختلف مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری را که الان در بازار موجود هستند نگاه کردم ولی در هیچکدام مقالات خواجه را نیافتم. بیشتر این نسخه ها به مناجاتنامه و حداکثر الهی نامه و رباعیات خواجه بسنده کرده اند. من یک جلد مناجاتنامه خواجه عبدالله انصاری دارم که چاپ انتشارات مجرد و متعلق به سال 1372 است.تصحیح نسخه توسط آقای رحیم فضلی انجام شده و مقدمه آن را آقای محمدباقر صدرا نوشته اند. جلدکتاب صحافی شده است و بسیار خوش رنگ کار شده است. در نهایت این قسمت را از مقالات خواجه انتخاب کردم. بعدا هم قسمتهایی از مقالات را اینجا خواهم گذاشت.
شانزده چیز دوستی و بندگی را شاید:
اول جودی باید بی حاجت، دوم صحبتی باید بی آفت، سیم موافقتی باید بی مخالفت، چهارم نشستی باید بی ملامت، پنجم گفتی باید با سلامت، ششم یاری باید بی عداوت، هفتم عشقی باید بی تهمت، هشتم دیده ای باید با امانت، نهم شناختی باید بی جهالت، دهم خاموشی باید با عبادت، یازدهم حکم راستی باید با اشارت، دوازدهم نفسی باید بی خیانت، سیزدهم لقمه ای باید با حلالت، چهاردهم از یار جرم آید واز تو غرامت، پانزدهم شب نماز باید و روز زیارت، شانزدهم همت صافی باید دل را و پیر هدایت تا کار به آخرت گردد کفایت.
مقالات خواجه عبدالله انصاری
سلطان محققان، ابراهیم خواص رحمة الله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی: کاشکی من خاک قدم آن سر پوشیده بودمی.
گفتند: ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می کنی و ما را از حال او خبر ندهی؟
گفت: روزی وقتم خوش شد، قدم در بیابان نهادم و در وجد می رفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره های آن در آویخته. متعجب بماندم.
پرسیدم که: این چیست و این قصر آن کیستٍ؟
گفتند: آن ملکیست و او را دختری است دیوانه شده و این سر آن حکیمانست که از تجربۀ او عاجز آمده اند.
در سویدای من گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک. چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت: ای جوانمرد! ترا اینجا چه حاجت؟
گفتم: شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم.
مرا گفت: بر کنگره های قصر نگاه کن.
گفتم: نگاه کردم و پس درآمدم.
گفت: این سرهای کسانی است که دعوی طبیبی کرده اند و از معالجت عاجز شده اند. تو نیز بدانکه اگر معالجت نتوانی کرد، سر تو هم اینجا بود.
پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند. چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت: مقنعه را بیار خود را بپوشم.
گفت: ای ملکه! چندت مرد طبیب آمدن و از هیچکس خود را نپوشانیدی، چونست که از وی می پوشی؟
گفت: آنها مرد نبودند. مرد این است که اکنون درآمد.
گفتم: السلام علیکم.
گفت: علیک السلام. ای پسر خواص!
گفتم: چون دانستی که من پسر خواصم؟!
گفت: آنکه تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا ترا بشناختم. ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن؟ آئینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید. ای پسر خواص! دلی دارم پر درد، هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد؟
این آیت بر زبانم گذشت: الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله.
چون این آیت بشنید آهی کرد و بی هوش شد. چون بهوش بازآمد گفتم: ای دختر! برخیز تا ترا به دیار اسلام برم.
گفت یا شیخ! در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟
گفتم: آنجا کعبه مکرم و معظم است.
گفت: ای ساده دل! اگر کعبه را ببینی بشناسی؟
گفتم: بلی.
گفت: بالای سر من نگاه کن.
نگاه کردم، کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف می کرد.
مرا گفت: یا سلیم القلب! این قدر ندانی که هر که به پای کعبه رود، او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود، کعبه او را طواف کند؟ فأینما تولوا فثم وجه الله.
سعدی
نامه های عین القضات دو جلد کتاب قطور هستند. راستش من فقط فرصت کردم نگاهی به اونها بیاندازم. این نامه نامه سی وششم هست و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. عین القضات را بیشتر از طریق دکتر شریعتی می شناسم. در کویر بارها بهش ارجاع شده. بعله دیگر عاشق را با معشوق چه حساب؟
سلام به برکت می رسانم. و او وصیت می کند پیوسته که چون چیزی می نویسی سلام می رسان!...طمع داشتن عاشق به ناز کردن معشوق از تردامنی بود، به نزدیک مردان، تو کجایی؟
و هان هان! تا نپنداری که این مقام مُنتهیان بود در عشق. این هنوز در خامی بِدایت عشق بود. اما بدایتِ نهایتِ عشق آن بود که عاشق معشوق را فراموش کند. عاشق را با معشوق چه حساب؟ عاشق را کار واعاشق است، وادرد و واحسرت.
چون از تو بجز عشق نجویم بجهان؟
هجران و وصال تو مرا شد یکسان
بی عشق تو بودنم ندارد سامان
خواهی تو وصال جوی و خواهی هجران
این بدایتِ منتهیان است در عشق که می رود. نهایتش که گوید، و که تواند شنید؟... اما اگر آنکه تو مستی مستحق آنی بنویسم کی طاقت داری؟...
در فراق ظاهر بوی، از آنچه به تو رسید چندین فریاد کنی که نتوان گفت. اگر در وصال ظاهر فراق درون را بینی کی طاقت داری؟ فراق درون دانی که چه بود؟ آنکه تو از معشوق روی بگردانی، او خود تو را با تو نماید چه جای این است هنوز. می باید که مرد چنان پرورده ی وصال و فراق دانی گردد که از وصال شادمانی نیفزاید و از فراق رنج. این را نهایت عشق مبتدیان خوانند.
و بدایت منتهیان هنوز از صلب پدر بدرنیامدی، و روی "فی قرارٍ مکینٍ الی قدرٍ معلوم" ندیدی. احوال بدایتِ ولادت ندیدی و شیر لطف نخوردی، ترا حدیث کی رسد؟ این نه قهر است و نه جواب تا دانی. این همه را تنبیه دان ترا که هنوز چندان عشق روی ننموده باشد که فراق به اختیار، اختیار کنی. تو این حدیث را که باشی و چه باشی؟ آخر نه در طلبِ دنیا فراق ما اختیارکردی؟....
والله العظیم که ظاهر این کلمات اگرچه قهر است حقیقتش همه لطف است.... باش تا ترا بدایتِ عشق روی بنماید. پس نه عزل ترا یاد بود نه سلطان. پس در بدایت عشق از احوالِ مبتدیان قوت خوری.... ای عزیز! می نویسی که "نسیتُ بمرّّة." حاشا و کلا! یادت نکنم که نه فراموش منی. به جلال و قدرِ لم یزل و لا یزال که اگر نه یاد کردنِ من بودی ترا، اگر ترا هرگز از من یاد آمدی. خرده نگه دار. بوالعجبی تقدیر چه دانی که چه بود؟ دلیران را خطاب با او همه این است....
دانی که ابلیس کیست؟ داعی است در راه او، ولیکن دعوت می کند از او و مصطفی (ص) دعوت می کند با او.
ای عزیز! در وادی دیگر افتادم، و نمی یارم خوض کردن که مبادا که عنان قلم از دستِ اختیار ما بستانند، و آنچه نوشتنی نیست نانوشته به...
آمدم با حدیث تو! یقین دان که وقت را صلاح بود این مفارقت، هم ترا و هم قومی دیگر را. و ارجو که این بار به سعادت، ملاقات بیشتر افتد، کار به گونه ی دیگر بود...
آن ساعت هر حاجت که داری عرض کن، و عربده آنجا کن. و چون در نماز گویی" اهدنا الصراط المستقیم" دل حاضر دار تو که چه می گویی.
شانزده چیز دوستی و بندگی را شاید:
اول جودی باید بی حاجت، دوم صحبتی باید بی آفت، سیم موافقتی باید بی مخالفت، چهارم نشستی باید بی ملامت، پنجم گفتی باید با سلامت، ششم یاری باید بی عداوت، هفتم عشقی باید بی تهمت، هشتم دیده ای باید با امانت، نهم شناختی باید بی جهالت، دهم خاموشی باید با عبادت، یازدهم حکم راستی باید با اشارت، دوازدهم نفسی باید بی خیانت، سیزدهم لقمه ای باید با حلالت، چهاردهم از یار جرم آید واز تو غرامت، پانزدهم شب نماز باید و روز زیارت، شانزدهم همت صافی باید دل را و پیر هدایت تا کار به آخرت گردد کفایت.
خواجه عبدالله انصاری