مسعود رفیعی طالقانی
در حاشیه ایستگاه مترو
صادقیه تهران، در خیابانی که به این ایستگاه منتهی میشود، مغازهدارانی
سرگرم کاسبی هستند که یک چشمشان اشک است و چشم دیگرشان، خون!. باور کنید
اغراق نمیکنم؛ این را به چشم خود دیدهام، با اکثریت قریببهاتفاق آنها
حرف زدهام و از وضع کسبوکارشان پرسیدهام؛ همه مینالند. در پاسخ به
چرایی این شکایت، همه میگویند این جمعیت که اینجا میبینی، یکسره سراب
است. ما تشنه صحرای بیرونق اقتصاد کسبوکار و خردهفروشی بودیم که به
اینجا رسیدیم. از دور دلمان را برد؛ به چشمه جوشانی میماند که هر عطش
سیریناپذیری را برای کسب درآمد، فرو مینشاند؛ اما لحظهای که در این
مغازهها مستقر شدیم و کاسبی را شروع کردیم، دیدیم چه کلاه بزرگی سرمان
رفته؛ این یک سراب به تمام معناست. این جمعیت صبحها با چنان شتابی روانه
محل کار است که به هیچ خریدی فکر نمیکند و عصرها با چنان درهمریختگی و
خستگیای از اینجا برمیگردد که باز نایی برای لختی درنگ ندارد. تازه به آن
شتاب و این عجله، باید بیپولی را هم اضافه کنیم که اگر آن دو نباشند، این
سومی، سایهای تمامعیار بر وجود آنها انداخته.
جالب اینجاست که کسبه این خیابان معتقدند شمار زیادی از مردم تهران به خاطر
علتی جز حسن ذاتی استفاده از وسایل حملونقل عمومی برای مقابله با ترافیک،
آلودگی هوا و... از مترو استفاده میکنند و آن، نداشتن اتومبیل بهعلاوه
مخارج سنگین حملونقل غیر عمومی است.
مسئله درست همینجاست؛ برای حرفزدن از مترو، حاشیهنگاریاش، بحثی
اساسیتر از خود آن است. آنجا، آن بیرون، چیزی در جریان است که در
زیرزمینهای مترو تهران خودش را حسابی نشان میدهد؛ اما قضیه مثل وضعیت
بطری کلاینشده است؛ بیرونش همان درونش و درونش همان بیرون آن است. ما در
متروی تهران، درواقع کف شهر و جامعهایم و از سوی مقابل، در خیابانهای شهر
و در حال زندگی روزمره اجتماعی، زیستی «درونمترویی» را تجربه میکنیم.
مترو، پاساژی در مسیر خطی زندگی جامعه و روی زمین نیست، بلکه تجسمی بسیار
دیدنیتر و قابل ارزیابیتر از آن است.
بنا بر این نگاه، ما درست زمانی که داریم از مترو تهران حرف میزنیم،
درواقع تصویری از زیست اجتماعی خودمان را از لابهلای برگهای پرشمار دیگری
بیرون کشیدهایم که هر یک به نحوی گویای واقعیات زندگی ما هستند. مترو در
این روایت، یک گذرگاه اجتماعی است که خود پیشاپیش، ماهیتش را از دست داده و
بدل به یک تصویر متحرک و پرشتاب از وضعیت استثنایی موجود شده است.
مترو در این منظر قلب ماهیت مییابد و میشود خودروی بیخودروها، کلوپ
سرگرمی بیکاران، مغازه بیمغازهها، فروشگاه تنگدستان، بیلبورد
سرمایهدارها، تفریح غریبهها، شوآف شهردارها و در نهایت، تصویر زندگی ما.
بنابراین، ما داریم درباره مترو بهمثابه چیزهای دیگر حرف میزنیم و نه
مترو به عنوان مترو. حرفزدن درباره چنین پدیدهای، در اینجاست که سهل و
ممتنع به نظر میرسد. میخواهیم درباره مناسبات انسانی و شهروندی حرف
بزنیم، میخواهیم درباره آدمهای شهری حرف بزنیم که در مترو جلوی چشم ما
رژه میروند؛ اما ناگاه میبینیم مترو، مترو نیست، یک چیز دیگر است. ظن
آدمهاست که تعریفی تازه به این چیز دیگر میدهد و ظن آدمها، همان چیزی
است که دستگاه پروپاگاندای هژمونیک جامعه، میکوشد آن را تحت سلطه و تعریف
خود دربیاورد. نظرگاه آدمهاست که زندگی را در بعد معنایی کلمه میسازد و
زندگی مگر چیست جز این. از این جهت، این نظرگاهها باید تحت سلطه قدرت مسلط
باشد؛ اما مترو یک خاصیت عجیب و غریب دارد و آن لغزندهبودنش است در دست
دستگاه پروپاگاندا. مترو یک پدیده ازدستدررفته است؛ خودش را خیلی زود از
چنگال زرقوبرق مدرنیزه خود میرهاند و در مرز صحنه و تماشاچی میایستد.
مترو، همینجا، بدل میشود به خود واقعیت. تضادها و دردهای جامعه را از
درون پرده بیرون میکشد و به نمایش میگذارد؛ اختلاف طبقاتی، جامعه
غیرتوانمند و ازدسترفته، فرهنگ نازل، آموزشندیدگی، فرودستی، تنهایی،
خودخواهی، مالکیتجویی، شتاب و روزمرگی، بیماری، سرکوب میل، ازخودبیگانگی و
خیلی چیزهای دیگر را.
مناسبات انسانی در مترو، تنها شمایی است از این مناسبات در فرم کلان جامعه و
نه چیز دیگر. نبرد بر سر صندلیهای خالی در مترو، فقط آنجا جریان ندارد
بلکه نبردی دائمی است بر سر تصاحب جاهای خالیشده در مسیر زندگی ما. در
جامعه مصرفی، جاهای خالی بهسرعت پر میشوند و نبردی دائمی بر سر تصاحب
آنها در جریان است. مترو تنها نمودی از چنین جامعهای است، نه کلمهای بیش و
نه کلمهای کم!.